کار، زندگی، یادگیری



درسته که خیلی همه چیز گرون شده

مخصوصا دلار و کلا ارز 

ولی من یکی باید شکرگزار باشم

مرداد پارسال یک سفر رفتم

بهمن ماه یک سفر دیگه

و هفته گذشته هم یک سفر

تازه داریم برای سفر شمال مرداد ماه هم برنامه ریزی می کنیم اگر تا اون موقع سیل ما یا شمال رو نبرده باشه :دی

وقتی به این سه تا سفر فکر میکنم می بینم ومی نداره این همه حرص بخورم که چرا همه چی گرون شده و مسئولان چقدر بی عرضه و به شدت بی شعور هستند

مشکل اصلی من اینه که با سختی و بزرگترین گرفتاریا برای خودم راحت کنار میام و دنبال راه حل هستم

ولی وقتی مشکلی گریبان تمام ملت رو می گیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم حالم بد میشه

وقتی مسئولان بی مسئولیت همش دارند غلط می کنند و گند می زنند حالم بد میشه

وقتی می بینم همه، همه مون ناامید هستیم از بهبود وضعیت مملکت خودمون و مهاجرت شده اولین گزینه روی میزمون حالم بد میشه

من بهم نمیاد اصلا

ولی به این خاک وابسته م

با این که خیلی وقتا دم از رفتن و مهاجرت زدم

ولی وقتی میخوام از ته دل دعا کنم برای بهتر شدن وضعیت و زندگی همین جا دعا می کنم و دلم نمیاد برای مهاجرت از ته دل دعا کنم

خدایا تو صلاح بندگانت رو بهتر میدونی

کاری به من و وابستگی و حماقت هام نداشته باش فدات شم

خودت همون راهی رو پیش روی من و همسرجان و پسرجان قرار بده که به صلاحمونه 


هر سال گله داشتم از این که ملت از دو هفته مونده به چارشمبه سوری تا دو سه هفته بعدش در حال ترقه در کردن و ایجاد سر و صداهای عجیب و غریب و فی الواقع وحشتناک هستند

امسال شاید یک صدم هر سال هم سر و صدایی قبل چارشمبه سوری نبود

روز دوشنبه (یعنی فقط یک روز قبل از چارشمبه سوری) رفتیم خرید برای پسرجان

محله ای که ما توش زندگی می کنیم خودش به نوعی مرکز خریده :دی

یعنی کلی بوتیک مردانه و نه و بچگانه از اول تا آخر خیابون هست که اکثرشونم برند فروشند

برای همین ما پیاده راه افتادیم و از یک طرف خیابون تا ته رفتیم و از اون یکی طرف برگشتیم و آخر سر هم رفتیم یک چهارراه بالاتر که پسرجان کتاب بگیره

ولی در تمااااااااااااام این مدت حتی یک دونه صدای ترقه مرقه نشنیدیم!!

نزدیکای خونه به پسرجان گفتم حالا چشم نزنما ولی خوب بود و با آرامش رفتیم برگشتیم

اونم با شگفتی تأیید کرد

دیروز هم باز همه جا سوت و کور بود

من همش با خودم فکر میکردم اشتباه شده

نکنه ملت هفته پیش چارشمبه سوری گرفتند؟؟

ولی آخه هفته پیش هم که خبری نبود

تا نزدیکای 7 شب واقعا هییییییییییییچ صدایی نمیومد

و من دیگه واقعا داشتم نگران میشدم

جدی جدی غصه م گرفته بود

میگفتم حالا این منطقه مردم وضعشون نسبتا خوبه

ولی صدایی از کسی در نمیاد و دلیل اصلیش هم گرونیاست و .

واقعا دلم گرفته بود

ولی بعد از 7 یکی دو ساعت صداها بلند شد و چقدر هم امسال صداشون به نظرم گوشنواز بود :دی

دمتون گرم نزاشتید بیشتر غصه بخورم

خدایا این شادیا رو از ما نگیر

آمین :)


همین کیس پایینی بود در ادامه مطلب که گفتم واگذار شد؟

پروپوزالش رو تو سامانه بارگذاری کرده

همون پنجمین نسخه ای هست که برای من ارسال کرده بود و باز اشکال داشت

حتی همون اصلاحات آخر رو که من براش نوشته بودم و بعضیا رو خودم اعمال کرده بودم برطرف نکرده!

یعنی نسخه آخری که من براش ایمیل کردم از اینی که بارگذاری شده بهتر بود

فکر کنید تو این نسخه ای که بارگذاری کرده، وسط متن مربوط به پیشینه، یهویی یک منبع به صورت تمام نویس هست!!!

بعد من موندم اون همکار محترمی که دانشجو بهش واگذار شده اصلا نگاه کرده کار رو؟؟

بعد جالبش اینه الان من باید نظر به عنوان داور هم بدم :/

که البته نمیدم :))

احتمالا الان دانشجو با خودش میگه چی بود اون وسواسی این همه منو برد و آورد که تصحیح کنم :))

من واقعا اگر شده کار دانشجو رو چندین و چندبار برگشت بدم اجازه نمیدم همچین کاری ثبت بشه

چون به نظرم ثبت همچین کاری، اول توهین به خودم هست بعد به همکارم که قراره وقت بزاره و بخونه و نظر بده و در آخر هم توهین به خود دانشجوعه که کسی بیاد و همچین شاهکاری ازش مشاهده کنه

حالا یا من خیلی عجیبم یا .


یک مثلی ما داریم که می فرماید روباه از رو زرنگیش می افته تو تله

الان حکایت منه

البته من از رو علاقه م افتادم تو تله نه زرنگیم

ترجمه گروهی تخصصی حرفه ای رو که یادتون هست؟؟

من دو تا کشور انتخاب کردم: فنلاند و کره جنوبی (حدود 40 تا کشوره)

دلیلش هم این بود که تو کار رساله م روی آموزش و پرورش این کشورها کار کرده بودم و یجورایی بهشون ارادت داشتم

الان که دارم ترجمه می کنم چشمتون روز بد نبینه فنلاند پرررررررررررررررر هست از بحث فلسفی؛ هگل، کانت، اسنلمان، اهلمان، دکارت، افلاطون، سقراط و و و و 

پدرم در اومده

متن فلسفی خودش سخت هست چه برسه به ترجمه ش

دارم جون می کنم رسما

اصلا قرار نبود این شکلی باشه

قرار بود نظام آموزشی کشورها باشه خو :/

ولی اشکال نداره

روزهای خوش در پیش هست

کره رو ی نیگاش کردم خوشبختانه واقعا برنامه درسی و آموزش و پرورش هستش

چیزی که جای شکر داره اینه که خوبه اول کره رو ترجمه نکردم بعد برسم به فنلاند و به فنا برم :دی


حالا بزارید ی کمی هم خودمو تحویل بگیرم عزت نفسم خدشه دار شد
خداییش اونقدرا هم بچه بدی نبودم
واقعا درسخون و به عبارتی درس دوست بودم
از مدرسه رفتن لذت می بردم
هنوزم وقتی میرم تو کلاسام از کل دنیا غافل میشم حتی اگر وسط درسا بحث ی و اقتصادی کنیم و غر بزنیم :دی
1. یادمه وسط برف داشتم میرفتم مدرسه؛ عمو گفت کجا مدرسه ها تعطیله. باورم نشد و تا در مدرسه رفتم :دی (بیشتر شبیه اسکول بودنه تا نقطه روشن) 
2. همیشه خیلی با احترام با همه برخورد میکردم
3. سبک تغذیه سالم داشتم :دی
4. خداییش دروغ نمی گفتم هیچ رقمه. مثلا پسرعموی بابا شیخ بود (داداش همونی که از باغشون سیب چیده بودم). یک دختر درست همسن من داشت. روی نماز ماها خیلی حساس بود. هر وقت می پرسید نماز خوندید یا نه (که 90 درصد مواقع ما هنوز نخونده بودیم) دخترش فرتی می گفت خوندیم بابا. ولی من در صد در صد مواقع راستشو می گفتم. بابای خودم هم همین طور. همیشه هم این دو تا کلی قدر منو میدونستند که حداقل یک گناه میکنه که نمازش دیر شده ولی گناه دوم و دروغ رو مرتکب نمیشه :دی
حتی سر همون سرقتای کوچیک و بزرگ هم بلافاصله به حقیقت اعتراف کردم :))



برم سر به بیابون بزارم که فقط همینا بود نقطه روشنا :((

 یک دوره ای به شدت علاقمند بودم به خوندن انجیل و گیرم نمیومد. 

از دوستان و آشنایان مسیحی هم که سوال کردم گفتند فقط تو کلیسا هست! و تو نمیتونی داشته باشیش!! 

بخشهایی رو تو اینترنت پیدا کردم و خوندم (نسخه انگلیسی)

تو همین سفر و وسط خیابون یک مادر و دختر انگلیسی زبان، یک کتاب بهم دادند با عنوان «عشق و ایمان» که بخشهایی از انجیل یوحناست

و پشت جلدش یک اس دی کارت داره که محتواش ایناس: انجیل (صوتی و نوشتاری)- داستان خدا- فیلم زندگی حضرت عیسی- فیلم آدم و حوا- سرود مسیحی و .


تو این سفر آخری که داشتم کارهایی رو کردم که قبلا فکرشون رو هم نمی کردم :دی

ولی درست تو اوج شادی و بزن و بکوب ی لحظه دلم می گرفت

خوشحال نشید

هیچم اینطور نبود که از این نوع شادی احساس سرخوردگی و پوچی بکنم

از این دلم می گرفت که چرا مردم کشور من نباید آزاد باشند برای همین شادیا و دلخوشیای کوچیک

چرا باید شادی رو تو جای دیگه ای جستجو کنند

چرا باید اینهمه عقده ای و سرکوب شده تربیت شده باشند/ باشیم

به قول پرویز پرستویی همه که امکانات فضانوردی ندارند

اونی که امکاناتش در حد همین سفر به ی کشور نزدیک هم نیست چطور باید این خواسته ها رو برآورده کنه

اصلا اصرار ندارم که نیاز به شادی، نیاز به آزادی در پوشش و خیلی نیازهای اساسی هستند

به این هم اصرار ندارم که تعداد افرادی که این نیازها رو دارند و در خودشون می کشند زیاد هست

ولی حتی اگر فقط من هستم

من این آزادی و شادیای الکی رو حق خودم میدونم

کی حق داره برای من تصمیم بگیره که چی بپوشم؟

کی حق داره برای من تصمیم بگیره که نخندم؟ 

که وسط خیابون ندوم؟ 

که دوچرخه سواری نکنم؟

که من مواظب نگاه دیگرون باشم؟

چطور این همه حقوق اولیه مون رو گرفتند؟؟

چطور زندانی با این وسعت ساختند؟

چرا تو هیچ کشور دیگه ای این همه محدودیت نیست؟

چرا این همه کاسه داغ تر از آش هستیم ما؟



پ.ن: میدونم وسط خیابون دویدن و دوچرخه سواری ممنوع نیست ولی نگاههایی که حس میکنی بدتر از هزار تا ممنوعیته و دلیلشم فقط ت های غلطه



همش نشونه هایی می بینم از این که قراره خیلی زود آایمر بگیرم

سعی میکنم بهشون بی توجه باشم و دستی دستی این اتفاق رو جذب نکنم

ولی باز ی نشونه دیگه و یک نشونه دیگه و این نشونه ها ادامه داره

آخریش امروز

می خواستم کمپوت درست کنم

دو تا شیشه خالی بشتر گیرم نیومد

گفتم شیشه شکر رو خالی کنم تو ظرف فی چای خشک که تموم شده بود

ظرف فی رو شستم و خشک کردم

یادم افتاد تو یک شیشه هم عدس دارم

رفتم عدس ها رو ریختم تو ظرف فی

بعد هر چی گشتم شکر نبود

شیشه ها رو شمردم شده بود چهار تا شیشه خالی!!!

یعنی قبلش شکر رو ریخته بودم تو همون ظرف فی و بعدشم عدسها رو ریخته بودم روشون بدون این که داخلشو نگاه کنم

مصیبت جدا کردنشون به کنار

اصلا اصلا اصلا یادم نمیاد کی شکر رو ریختم تو اون ظرف فی .


یکی از تفریحات سالم پسرجان اینه که میاد بهت گیر میده موافقی یا مخالف؟

با چی؟ خوب مسأله همین جاست باید نشنیده تصمیم بگیری

منم که مامان بسیار اندیشمندی هستم هیچوقت زیر بار نمیرم

دیروز باز گیر سه پیچ داد و تهش من گفتم باشه هرچی هست مخالفم 

(راستش میترسم موافقت کنم؛ مخالفت کم خرج تره) :دی

بععععد از اعلام مخالفت بنده ایشون شروع کرد به شمردن شاید پنجاه تا مورد که من منظورم اینا بود و تو مخالفت کردی :))

از حموم روزانه و مسواک هر شب و کم کردن تماشای تلویزیون و دست نزدن به گوشی من و راه رفتن رو تردمیل و .  تو لیستش بود تا کمک تو کارهای خونه و «سابیدن خونه و گردگیری» :))) و تاااااااااااا بهبود اوضاع جامعه و فرستادن همه کودکان کار به مدرسه و کلی وعده های انتخاباتی دیگه تا درست کردن غذا با محصولات تولیدی خودش ا جمله تخم شترمرغ استرالیایی :دی


حالا از تمام فهرستش که بگذریم اون بخشش که مربوط به خودش بود همون چیزهایی هست که من بارها بهش میگم و پشت گوش میندازه و من فکر می کنم فراموشش شده و .

دیروز هم بهش گفتم الان خیالم راحت شد که من هرچی لازم بوده بدونی و انجام بدی رو یادت دادم:))




یک گروه دانشجو دکترا داریم که من ترم پیش باهاشون زبان تخصصی داشتم و این ترم یک درس دیگه

دو سه نفری تو این کلاس هستنند که من واقعا نمیدونم گزینه های موجود برای انتخاب دانشجو چه کسانی بوده اند که اینها پذیرفته شده اند :/

یکیشون که خیلی باحاله

ترم پیش وسط خوندن متن و ترجمه یهو می گفت این کلمه معنیش چی میشه؟

و این اتفاق هر جلسه حداقل 5 بار می افتاد

هر بار من می خواستم بهش بگم دیکشنری ببین ولی باز از مو و ریش سفیدش خجالت می کشیدم و نمی گفتم

این ترم هم وسط ارایه من یا دوستاش معنای کلمات رو میپرسه

و خیلی برام جالب بود که تو این مقطع و تو این سن کسی ندونه فمنیسم یعنی چی و «فَمَنیسم» تلفظش کنه

هم ایشون و هم شخص ارایه دهنده البته 


اردیبهشت برای این که ثابت کنه چیزی از فروردین کم نداره با برف شروع کرده 

بابا به خدا تو همون وسطت ماه رمضون داشتی ما حساب کار دستمون اومده بود 

لازم نبود این همه خودتو تو زحمت بندازی که :دی

خبر رسیده خرداد و تیر از الان رفتند کلاسهای فشرده غافلگیرسازی


این که رشته ت تو حوزه آموزش و پرورش باشه

و تو مملکتی باشی که آخرین اولویتش هم آموزش و پرورش نیست

و بدتر از اون این که هی فیلمای اونور آبی نگاه کنی در زمینه نوع آموزش و فعالیت هاشون

و بعد هی به پسرجانت نگاه کنی و احساس کنی داری خیلی بهش ظلم میکنی که اینجا می فرستیش مدرسه حتی اگر تمام سعیت رو کرده باشی که بهترین مدرسه شهر ثبت نامش کنی 


مراسم گرفتند از ساعت 10 صب

من کلاس دارم از ساعت 2 تا هفت و نیم عصر

از دیروز کلی اس ام اس و پیام تو تلگرام و همه کانال های دانشگاه گذاشته شده که:

ایها الناس سه شنبه جشن روز معلم داریم

بیایید بیایید بهتون جایزه نفیس میدیم 

بهتون ناهار هم میدیم (اون ناهار رو خودمون میتونیم بگیریم 2500 والاع)

برنامه مون ال و بل هست


خوب شما اگر راست میگین برنامه روز معلم رو بندازید خود روز معلم

نه این که چون کارمندها پنجشنبه تعطیل هستند ما رو زا به راه کنید و سه شنبه با وعده و وعید بکشید دانشگاه

شما بندازید همون پنشمبه 

منم از خدامه کلاس ساعت ده و نیمم رو می پیچونم میام میشینم تو مراسم مزخرفتون :دی

به جان شما :)))


تو اینستاگرام یکی رو فالو می کردم به اسم آقای نوشاد ایلانی

این بشر یک سری کلیپ ها و افشاگری هایی رو میکرد که تو هیچ عطاری پیدا نمیشه

خیلی پست های عالی داشت

چند وقته من کم میرم اینستا

ولی این چند روز که سرم ی ذره خلوت تر بود و میرفتم اینستا 

همش حس میکردم ی چیزی سر جاش نیست 

اون حس  و حال قدیمی رو نمیداد بهم

تا امروز صب که گفتم عههههه چرا چند روزه نوشاد پست ندارد

رفتم و تو فالویینگ هام و کل اینستا سرچ کردم

آب شده رفته تو زمین

نمیدونم خودش دیلیت اکانت کرده (میشه؟؟)، ریپورت شده یا اتفاقی براش افتاده

فقط امیدوارم این گزینه سومی نباشه

هرکس از نامبرده اطلاعی داره لطفا به ما هم اطلاع بده و من رو از نگرانی نجات بده 


پ.ن: momayezi_official پیشنهاد می شود.


پدر دو تا خاطره مهم از رو درواسی تو زندگیش داشت:

1. تو اتوبوس پیش ی کارخونه دار سرمایه دار بزرگ نشسته بوده؛ هی اون بهش گفته ازت خوشم میاد ولی هی این روش نشده بهش بگه ی کاری به من بده :)) 12 ساعت تو اتوبوس باهم بودند و هرچه با خودش کلنجار رفته تهش روش نشده بگه. و همیشه از این بابت حسرت میخورد و فکر میکرد اگر گفته بود خیلی پیشرفت عجیب غریبی می کرد

2. خونه عمه ش بوده وقتی خیلی بچه بوده. عمه آش درست کرده بوده ولی هرچی بهش تعارف میزنند بخوره، با این که دلش میخواسته نرفته بخوره. میگفت همش با خودم میگفتم یک بار دیگه تعارف کنند میرم میخورم. ولی باز وقتی تعارف میکردند روم نمیشد و این قضیه 5-6 بار تکرار شد و تهش من آش نخوردم. از این بابت هم همیشه حسرت میخورد


حالا من:

خیلی دلم میخواد به استاد راهنما بگم آیا میتونه کمکم کنه برم جایی برای فرصت مطالعاتی

که احتمالا هم پاسم میده به استاد مشاور جوان

ولی حقیقتش روم نمیشه و همش میگم ی موقعیت بهتر بهش میگم

بهترین موقعیت روز معلم گیرم اومده بود

بهش تبریک گفتم

و ازم درباره کارم و وضعیت استخدامم و اقدام برای ارتقا سوال کرد

ولی اونقدر آدم خشک و رسمی و جدی هست که باز نتونستم بهش بگم

امیدوارم یک روزی مثل پدر حسرتشو نخورم

که بارها شنیدیم و خوندیم که آدما برای کارهایی که نکرده اند حسرت میخورند نه کارهایی که کردند


دارم یک مقاله آماده میکنم که بفرستم برای نشریه ای که سردبیرش استاد راهنماست

به بهونه همین مقاله باید بهش بگم بالاخره 


افطاری خونه عمو دعوت بودیم

نزدیکای افطار بود و من و چنتا از دخترا تو حیاط بودیم

دختر کوچیکه عمو اومد ترشی ببره

همینجور که داشت تو ی ظرف گنده ترشی میریخت وسطا ی چند تیکه هم میخورد

و همینطور که داشت میخورد می گفت: بچه ها حواسم نبود تو آشپزخونه داشتم سیب زمینی سرخ کرده میخوردم

گفتم: سارا ترشی اگر باطل نمیکنه به ما هم بده 

تازه فهمید داره چیکار میکنه :)))

دیگه نگم براتون پرید رو شلنگ آب و شستن دهن و .

فکر کنم 15 سالی گذشته از اون روز

شایدم بیشتر .


مسلما آهنگی مثل جنتلمن سلیقه مثل منی نیست که محتوای آهنگ برام مهمتر از هر فاکتور دیگری هست

ولی این که چطور به اینجا رسیدیم مهمه

فیلمای همون دوران طاغوت نشون میده که بچه مدرسه ای ها خیلی هماهنگ  و با همه وجودشان ایران ای مرز پرگهر میخوانند

وقتی میدون ندیم به موسیقی اصیل

وقتی بخواهیم چیزی رو که با سرشت آدمها عجین هست ازشون دریغ کنیم

نتیجه ش بهتر از این نمیشه اگر بدتر نشه

این تازه اولشه

یکی از دانشجوهای دکترای ما مدیر مدرسه س. تو یک جشنی تو مدرسه ش بچه ها گیتار آوردند و زدند و یکی هم فیلم گرفته و حالا به هر نحوی به سمع و نظر اداره رسیده

این خانوم رو با بیست و چندسال سابقه تعلیقش کردند

الان بفرمایید ببینم با این وضع که همه جنتلمن شدند و دارن میلرزونن و .چه کسی رو میخواهید تعلیق بنمایید؟؟؟



پ.ن:به روزی فکر کنید که همه خانوما حجاب رو بزارن کنار و هرکس طبق اصل آزادی هرجور دلش خواست بیاد بیرون 

کدوم یکی رو می‌خوان بگیرند و بهش گیر بدن؟؟؟



دو سال پیش هم رییس دانشگاه وقت، خلاقیت به خرج داده بود و با اعضای گروه ها به صورت جداگانه جلسه تشکیل می داد و نقطه نظراتشون رو شنود می کرد

اونوقت زمان جلسه کی بود؟؟

عد تو ماه رمضون :/


یعنی گذشته از این که؛

 طبق معمول تو جلسه ما گفتیم و رییس هم وانمود کرد که شنیده ولی مثل همیشه، هیچ خبری از جامه عمل پوشیدن هیچکدوم از پیشنهادات ما و قدمی در راستای کاستن ی کدوم از دغدغه های ما نبود


مهم تر از همه اینا این که:

ماه رمضون بود

و ما حتی نتونستیم یک موز برداریم 


مسلما آهنگی مثل جنتلمن سلیقه مثل منی نیست که محتوای آهنگ برام مهمتر از هر فاکتور دیگری هست

ولی این که چطور به اینجا رسیدیم مهمه

فیلمای همون دوران طاغوت نشون میده که بچه مدرسه ای ها خیلی هماهنگ  و با همه وجودشان ایران ای مرز پرگهر میخوانند

وقتی میدون ندیم به موسیقی اصیل

وقتی بخواهیم چیزی رو که با سرشت آدمها عجین هست ازشون دریغ کنیم

نتیجه ش بهتر از این نمیشه اگر بدتر نشه

این تازه اولشه

یکی از دانشجوهای دکترای ما مدیر مدرسه س. تو یک جشنی تو مدرسه ش بچه ها گیتار آوردند و زدند و یکی هم فیلم گرفته و حالا به هر نحوی به سمع و نظر اداره رسیده

این خانوم رو با بیست و چندسال سابقه تعلیقش کردند

الان بفرمایید ببینم با این وضع که همه جنتلمن شدند و دارن میلرزونن و .چه کسی رو میخواهید تعلیق بنمایید؟؟؟



پ.ن:به روزی فکر کنید که همه خانوما حجاب رو بزارن کنار و هرکس طبق اصل آزادی هرجور دلش خواست بیاد بیرون 

کدوم یکی رو می‌خوان بگیرند و بهش گیر بدن؟؟؟


پ.ن2: فقط امیدوارم اگر روزی همچین اتفاقی افتاد ی ذره مراعات کنیم و پوشش ها در حد این آهنگ نباشه :دی خانواده نشسته والا :))



خودمو روانکاوی کردم و فهمیدم چرا هیچوقت تو ماه رمضون فراموشم نمیشه و از فیض خوردن و آشامیدن محرومم :دی


کلاس اول بودم

با نیم متر قد و 15 کیلو وزن تصمیم گرفتم روزه بگیرم

تو مدرسه یادم رفت و آب خوردم

کل روز رو درگیر بودم

هیچ چیز دیگه ای نخوردم و به کسی هم حرفی نزدم ولی فکر میکردم دیگه روزه نیستم

دم افطار همه به به و چه چه که نیروانا اولین روزه کاملشو گرفته و .

بابام بهم پول داد جایزه

بعد من زدم زیر گریه

حالا همه هاج و واج مونده بودند

و در نهایت اعتراف کردم که تو مدرسه حواسم نبوده و آب خوردم

بعد این که کلی بهم خندیدند توضیح دادند که حتی اگر آدم بزرگا هم فراموششون بشه اشکالی نداره و تو که کوچولویی و اگر خیلی تشنه ت بوده باشه و ی ذره آب بخوری باز هم قبوله

(یعنی شاید یک درصد احتمال دادند عمدی خوردم نامردا)


فکر کنم همین اتفاق باعث شده ناخودآگاهم نسبت به این قضیه به شدت آگاه باشه:دی


آخه مصبتو شکر 30 رووووووووووووز آخه؟؟؟

بعد تابستون و زمستون واقعا یکیه؟

واقعا چی با خودت فکر کردی؟

ما رو چی فرض کردی؟

آیا به ما کوهان عنایت فرموده ای؟

آیا میایی کارهای منو که همش فکریه و نیاز داره گلوکز برسه به مغزم تا انجامشون بدم، یک روز و فقط یک روز انجام بدی؟؟

وژدانا ما رو گرفتی یا خودتو؟

وژدانا حداقل به من یک ذره از اون جرأت 4- 5 سال پیش عطا فرما که چند روزی مهمونیت رو کنسل کنم و دلی از عزا دربیارم :دی


پ.ن: نمیدونم این که هیچ حس ترس، نگرانی، استرس و . ندارم و تا جایی که میدونم نداریم درباره تهدید حمله نظامی امریکا؛ خوبه یا بد؟ 

فکر می کنم اونقدر بهمون سخت گذشته، افسرده شدیم بی حس شدیم سِرِ سِر 


یک طرح پژوهشی کار کردم برای آموزش و پرورش به مبلغ 12 میلیون

ده درصدش که قبل واریز کسر میشه به عنوان حق ناظر

اون ده و هشصد بقیه، دقیقا 24 فروردین واریز شده به حساب محل کار

دو و چارصد از این مبلغ هم طبق قرارداد میره به حساب همین محل کار

حالا ی چی حدود هشت تومن قراره برسه به ما

محل کار هیچچچچ امکانی برای انجام طرح فراهم نکرده

غیر از این که امتیاز پژوهشی زحمت میکشه بهمون عطا می کنه

پیگیر شدم که خوب الان بیشتر از یک ماهه که پول واریز شده به حسابتون، هشت تومن منو بدین لازم دارم

می فرمایند اول باید یک عدد نسخه کالینگور تحویل بدی تا بعد

خوب من پول ندارم 

همینه که هست

شما بیشتر از یک ماه پول رو نگه داشتید تهشم که دو چارصد نمیدونم رو چه حسابی قراره کسر کنید بیایید 50 درصد پول منو بدین من کالینگور بدم بعد بقیه شو بدین

زورگوها :((((((


سه شنبه تو کلاس ۴-۶ عصر فشار همکار جان افتاده بود و دانشجوها به دادش رسیده بودند که نخورده بود زمین

ناچار روزه شو شکسته بود 

من در حد پنج دقیقه تو اتاق دیدمش چون باید میرفتم کلاس ۶-٨

گفت اونم کلاس داره ولی با بچه های دکترا هست و تو همون اتاق گروه تشکیل میده

من رفتم کلاس و وقتی برگشتم نبود

بهش زنگ زدم که کجایی؟ میتونی رانندگی کنی؟ 

گفت زنگ زده همسرش اومده و در راه. درمانگاه هستند

سرم زده بود و فرداش که اومد حالش خیلی بهتر بود


می‌گفت روز قبلش که رفته سرم بزنه پسرخاله شوهرش که معلمه باهاشون کار داشته و اومده همون درمانگاه و تعریف کرده کهههه:

اون سالهای اولیه که تو روستا معلم بوده ماه رمضون یک ی میاد روستا و در مقابل اصرار روستایی ها برای اقامت در منزلشون میگه من مزاحم خانواده ها نمیشم و میرم پیش معلما

میگه ما هم دو تا معلم بودیم که هیچکدوم روزه نمی گرفتیم و همون روز اول جریان رو به ه گفتیم اونم گفت مشکلی نیست و .

از فرداش ما صبحونه خوردیم هم با ما خورد ناهار خوردیم همین طور چای و میوه به همین ترتیب و .

وسطای ماه رمضون بود و عصر ما مشغول صرف چای بودیم که در زدند

ما سریع بساط رو جمع کردیم و در رو باز کردیم

دیدیم اهل روستا یکی رو انداختن رو الاغ که سر مزرعه از حال رفته و اومدیم ببینیم حاج آقا صلاح میدونید روزه شو بشکنه یا نه؟؟!!!!!

ه هم ی نگاه به آسمون کرد ی نگاه به مرد روی الاغ و گفت: نه دیگه چیزی تا افطار نمونده! یک سطل آب بریزید روش استراحت کنه تا افطار بشه!!!

اومدیم داخل و بهش گفتیم آخه مرد مومن! چرا گفتی این بدبخت روزه بگیره داشت میمرد که!

گفت همچین آدم نفهمی که با این حال تازه اومده برای کسب تکلیف و اجازه؛ بمیره بهتره :/


دارم ی کتابی ترجمه میکنم برای یکی از دروسم

و همین ترم همون درس رو دارم

دارم از تولید به مصرف کار میکنم و فایل هر فصلی رو که ترجمه میکنم میدم به دانشجوهای کلاس

کلی بهشون گفتم امانتدار باشید و ترجمه رو دست کسی ندید و ازش سوء استفاده نکنید

چون تصمیم دارم برسونمش به چاپ

 

 اگر بتونم انتشارات درست درمون براش پیدا کنم احتمالا میشه منبع معتبری باشه برای رشته ما 

به دلیل این که تو این درس واقعا منبع خوب نداریم

 

حالا امیدوارم دانشجوهای محترم واقعا امانتدار باشند و باز من پشیمون نشم و چوب اعتمادم رو نخورم

 

هی با خودم میگم فقط مطالب مهمشو جدا کنم بهشون بدم که زیاد متضرر نشم

ولی باز خر درونم میگه بزار خوش باشند و به خاطر خودخواهی و منفعت طلبی، مطلب رو تکه پاره ش نکن

 


اگر خاطرتان باشد یک بار پیام یک دانشجو را اینجا کپی کردم که نسبتی یا نسبت هایی با من داشت و متن پیام آنقدر گنگ بود که من دچار بحران هویت شده بودم :))

 

این دانشجوی ما یک دختر خانوم است که از روی ظاهرش اصلا نمیشود فهمید چند سال دارد

جثه بسیار ریزی دارد، آرایش بی ربطی می کند و کفش پاشنه بلندی می پوشد که به او نمی آید

راستش دارای مشکلاتی است هم از نظر فیزیکی و جثه و هم به لحاظ آن بالاخانه

و چهره اش هم بماند.

 

به هر طریقی که شده دو سال پیش از پایان نامه اش دفاع کرد

ولی هنوز که هنوز است بیشتر از دانشجوهایی که کلاس دارند در دانشگاه آفتابی می شود!!

یک بار به من پیام داد که به عنوان مشاور کودک جایی مشغول به کار شده و راهنمایی خواست که فردا اولین مراجعه کننده اش را ملاقات می کند و چطور باید در برخورد اول با او مواجه شود!!!

حتی اگر او قویترین دانشجوی رشته خودش بود، طبعا این کار در تخصصش نبود و اصلا درست هم نیست که کسی غیر متخصص مثلا بخواهد برای کودک خانواده ای راهکار تربیتی ارائه دهد و باعث بدتر شدن اوضاع یا بی اعتمادی آن خانواده به مشاور کودک شود :/

 

ولی آنقدر این دختر ظریف و شکننده است که نمی توانی به همین صراحت این حرفها را به او بزنی.

 

با یکی از همکارهای ما صحبت کرده بود که میخواهم کتاب درباره روش تحقیق بنویسم!!! 

ایشان هم برای این که باز دخترک قصه نشکند، گفته بودند اول باید خیلی مطالعه کنی و بعد هم چند سوال بهش داده بودند که هر وقت توانستی به این سوالات به صورت دقیق پاسخ دهی، میتوانی اقدام کنی برای نوشتن کتاب

و نتیجه چه بود؟

ایشان سوالات را برای تک تک همکارهای دیگر (از جمله بنده) کپی می کردند و می خواستند جواب بدهیم!!!

من چند باری جواب دادم

ولی ظاهرا بقیه همکارها همان را هم انجام ندادند

 

یک روز همان همکار که راهنمایی اش کرده بود خیلی شاکی (که کاملا حق داشت) تعریف می کرد که این خانوم دانشجو بلند شده رقته مطب خانوم ایشون و پیشش گریه زاری راه انداخته که چرا آقای دکتر جواب پیام و تلفن من رو نمیده!!!

 

ایشان بهت زنگ میزنه که استاد دانشگاه هستید من یک لحظه بیام ببینمتون؟

بهش میگی هستم ولی کلاس دارم یا جلسه دفاع هستم

دو دقیقه بعدش سر همان کلاس است!!!

 

بهم پیام داده برای دفاع فردا که راهنما هستید داورها چه کسانی داور هستند؟

اول جواب ندادم

دست بردار نبود و تلگرام و اس ام اس چند بار پیام داد

در نهایت جواب دادم و نوشتم خانم دکتر فلانی و خانم دکتر بهمانی

پیام داده: از اساتید آقا کسی نیست؟ کار واجب دارم!!

 

اصلا هم تابلو نیست منظورش از اساتید آقا چه کسی است!

خوب اگر ایشان مایل باشند با شما هماهنگ شوند خودشان جواب می دهند و .

و این میشود که من دیگر نه تنها جواب نمی دهم که بلاکش می کنم

 

و حالا این هفته بدون هماهنگی آمده 

فاصله بین دو کلاس آمده اتاق

و با وجودی که می بیند من مشغول مطالعه و نت برداشتن هستم برگه ای می گیرد جلوی رویم و می گوید میشه اینو نگاه کنید؟!!!

من هم میگم نه واقعا سرم شلوغه

تشکر می کند و بیرون می رود

 

چند دقیقه بعد که برای کاری از اتاق خارج میشوم جلو می آید و می گوید: استاد آیا خطایی از من سر زده است (کلا طرز حرف زدنش شبیه دوران ناصرالدین شاه هست)

میگویم نه چطور؟

میفرمایند: آخه خودتون گفتید هر وقت سوالی داشتم می توانم بیایم ولی حالا جواب ندادید!!

 

حواسم به آن پیام نیست اگر نه حتما می گفتم بله خطایی سر زده

ولی فقط میگویم نه عزیزم فقط سرم خیلی شلوغ است

باز هم تشکر میکند و میرود

 

 

دانشگاه 3-4 کیلومتر خارج شهر است

و این که او این همه راه را می آید و میرود برای خود من غصه آور است

و این که خانواده اش حواسش بهش نیست غصه آورتر

گاهی فکر میکنم خانواده اش از خدایشان است که چند لحظه هم شده نباشد که با آن طرز بیان و  . خسته شان کند

ولی منصفانه نیست

کاش بیشتر هوایش را داشته باشند.


شاید باورتون نشه ولی من همین الان سر کلاسم

البته که سر کلاس پست نمیزارم و نمیتونم هم همچین کاری بکنم

ولی همه این پستا رو دیروز نوشتم و چون دیگه تعداد پستا خیلی زیاد بود اینا رو زدم انتشار در آینده که برای امروز هم جیره داشته باشید

ببینید چقدر به فکرتونم

نوش جونتون

گوشت بشه بچسبه به تنتون :دی


ی کاج مطبق دارم یک ساله ت نخورده

نه خشک میشه نه رشد میکنه

یک سااااااااااااااالههه

قبلش خیلی بچه بهتری بود

ولی الان دیگه دلمو زده

قشنگه ها

ولی اگر من میخواستم ی گل خوشگل ثابت و ایستا داشته باشم خو گل مصنوعی می گرفتم

چه کاریه هی من میام پای جنابعالی آب و کود می ریزم و خاکتو هم میزنم و شما هیچی به هیچی:/


درب اصلی دانشگاه بسته س

اون دو تا در کوچولوی ورود مجزای خواهران و برادران هم ایضا

ی در کوچولو از دیوار کندن و یک سوراخ موش درست کردن که چنتا موش خانوم و آقا توش ساکن هستند

و هر دانشجویی که میاد ی ایرادی بهش می گیرند

حتی مورد داشتیم به دانشجو چادری گفته چادرتو زیادی جمع کردی!!!!

گاهی که حس میکنند سوژه ای از قلمروشون در رفته چادر چارچوق میکنند و میان داخل محوطه دانشگاه گز می کنند و به دانشجوها گیر میدن!

و

همین دانشگاه

با همین ت

با همین درب اصلی بسته

 

 

امسال 3000 دانشجوی ورودی داشته که طی 10 سال گذشته بی سابقه بوده :/


داشتم میومدم خونه

کنار خیابون ی پسر کوچولو بود

از همین کوله های کلاس اول یا دومی که ی بچه بهشون وصله

پسر کوچولو میخواست از خیابون رد بشه ولی نمیتونست

خیابون خیلی شلوغ و بزرگی نیس ولی برای بچه ای که شاید زیاد این کار رو نکرده شاید ترسناک باشه

پسرک چند بار اقدام ناموفق داشت و من از چند متر مونده بهش داشتم دیدش میزدم

وقتی رسیدم پیشش 

گفتم: میخوای کمکت کنم رد شی؟

با ترس واضحی که تو صداش بود سریع گفت: نه نه مرسی خودم رد میشم

گفتم: باشه آفرین بهت

و نتونستم و دلم نیومد اصرار کنم و بیشتر از اون بترسونمش

به همه پدر مادرها حق میدم با اتفاقات وحشتناکی که تو این سالها افتاده عدم اعتماد به هیچ غریبه ای رو به بهترین شکل به بچه هاشون آموزش بدن 

 

ولی لعنت به شماها که این همه ترس و بی اعتمادی تزریق کردید تو بچه های کوچیک جامعه که هیچ گناهی ندارند

لعنت بهتون که هزار بوسه و هزاران لبخند رو از من گرفتید و ترسیدم حتی به بچه ای در حضور پدر مادرش لبخند بزنم و برداشت نادرستی بشه

لعنت بهتون .


خوب خوب خبرهای خووووووووووووب

1. همایش 10 روز دیگه نیس و حدود دو ماه دیگه س

2. دبیر همایش گفت میتونم انتخاب کنم یا فقط حضور داشته باشم تو کنفرانس یا تا آخر آذر ی دستی به سر و گوش مقاله م بکشم و ی ذره مطلب جدید اضافه کنم و بعد برم همونو پرزنت کنم و یا این که کارگاه آموزشی بزارم

و طبیعتا من کدوم رو انتخاب می کنم؟؟

 

+ خیلی هیجان انگیزه


ی ایمیل برام اومده از طرف دبیرخانه یک همایش ملی درباره کارآفرینی

و ازم دعوت شده برای حضور در کنفرانس یا پرزنت یکی از مقالاتم

همایش تو اصفهون برگزار میشه حدود 10 روز دیگه

من و این همه خوشبختی محاله

 

 

+البته به شرطی که دعوتشون مدل اصفهونی نباشه و برام بلیت هواپیما و محل ست در خور شأن در نظر گرفته باشند اِهِم اِهِم :دی

++ شلوغ نکنید یکی یکی بیایید جلو برای عکس و امضا :)))


همین کتابی که دارم ترجمه ش میکنم

آمازون چاپ 2019ش رو قیمت زده 92 دلار

که من به رفیق خارجکی پیام دادم که میتونی بخری گفت اوکیه و تو همین یک ماهه هم از دوستاش میرن اونجا و برام میفرسته باهاشون

گفت قیمتشو خبر داری

گفتم آره چاره ای نیس

و خوب با هزینه ارسال و اینا میرفت بالای 100 تا

تو لحظه آخر که دیگه میخواست سفارشو ثبت کنه

گفتم صبر کن من ی بار دیگه از طریق الرنیکا اقدام کنم

فوقع ما وقع

الرنیکا قیمت برام زد 149هزار تومن

و وقتی واریز کردم در عرض 4-5 ساعت فایلش آماده دانلود شد

حالا بیایید ما رو تحریم کنید

به امید هر کشور یک الرنیکا :دی 


پیرو پست رفیعه عزیزم:

 

بخش زیادی از امید من روزی از دست رفت که خاتمی با گریه در تلویزیون ملی اعلام کرد: اجازه نمیدن من کار کنم

 

بخش دیگه ش تو مناظرات 88 نابود شد که دقیقا همونایی که شورای نگهبان!! بهشون رأی اعتماد داده بودند زل زدند تو چشم ملت و در تلویزیون ملی اعلام کردند: ما همه مون یم.

 

بخش دیگه امیدم بعد از شلوغیای 88 و حبس خانگی چند کله گنده، فقط و فقط به خاطر اعتراض و بدون تشکیل هیییچچچ دادگاهی از دست رفت؛ منظورم از کله گنده توهین نیستا!من خودم به همین یکی رأی داده بودم و بعدشم به شدت افسرده بودم. امیدم از دست رفت چون گفتم وقتی با کسی با این میزان هوادار و سابقه اینطور برخورد میشه منِ جوجه رو که به عنوان «مزه» نوش جان میکنند (آخه من خیلی بامزه م)

 

و از اون روز به بعد امیدی نداشتم تا زمان وعده های انتخاباتی روباه بنفش

و واقعا فکر میکردم تحولی اتفاق می افته

خدا ازت نگذره استاد دوران ارشد

که گفته بودی تو این مملکت بین هر سی تا 40 سال یک تحول بزرگ اتفاق می افته

و من دل خوش کرده بودم که این همون تحول بزرگ هست

و اگر روابط بهتر بشه اوضاع اقتصادی بهتر میشه

که خوب این امید هم شکل نگرفته نابود شد

 

پ.ن1:  من هنوز در همون سطح اول هرم نیازهای مازلو هستم که نیازهای فیزیولوژیکی و اساسی هست و تا وقتی غم آب و نون و مسکن و دارم نهایت توانم فکر کردن درباره یکی دو سطح بالاتر هست (با اجازه آقای مازلو البته) 

پ.ن2: من سنم بالاست عامو برای همین پروسه تاریخی نا امیدیم هم طولانیه :دی

پ.ن3: می بینید تلویزیون ملی چقدر در ایجاد ناامیدی نقش داره؟ (بند 1 و 2)

شما هم بگید کی امیدتون رو از دست دادید؟ یا هنوز فکر میکنید پایان این شب یلدای سیاه سپید است؟؟ یا اصلا فکر می کنید شب سیاهی در کار نیست؟؟

 

به جای ی پست دیگه:

مسئول بسیج اساتید خواهران یک خانم دکتر هست از گروه ریاضی که ذکر خیرشو فکر کنم قبلا هم کردم درباره همون نقش ن در گام دوم انقلاب

دیروز از طریق یکی از برادران نهاد برامون دعوتنامه فرستاده برای روز سه شنبه هفته آینده

همه دعوتنامه ها داخل پاکت و با اسامی تایپ شده!!! (چه ممارستی)

من فقط دو سطر اول رو خوندم و متوجه موضوع و زمانش شدم و بعد گذاشتمش داخل پاکت و انداختمش تو سطل آشغال جلو چشم مدیرگروه

بعد هم گفتم مهم نیس بزار متوجه بشن من این کار رو انجام دادم

حالا اگر واقعا این کار من مهم باشه و بخواد سؤالی ازم بشه دو تا گزینه دارم:

1. کار من نبوده و من با مدرک دکتری این قدر عقلم میرسه که اگر بخوام همچین کاری بکنم حداقل اسمم رو خط خطی یا پاره کنم

2. کار من بوده چون ترسو و منافق نیستم بر خلاف خیلیای دیگه که شاید حتی اومدن تو اون جلسه ولی دقیقاً مثل من فکر می کنند

 

به شدت گزینه 2 رو ترجیح میدم

پس دعا کنید کار به اونجا نرسه که مملکت ی استاد فرهیخته رو از دست نده :دی

 


روز دوشنبه کلاس زبان:

یکی از همکلاسیا که خانوم معلمه میگه دانش آموزانش گفتند حاضرند بنزین بشه 10 تومن ولی اینترنت یک لحظه هم قطع نشه!

استاد زبان از همین نقل قول، آتو می آید دستش و شروع میکنه که تا وقتی ملتمون این هستند همین بلاها هم سرمون میاد.

من وارد بحثشون نمیشم ولی تو دلم میگم حالا دانش آموز ابتدایی بچه ست و ی چیزی گفته  

 

روز سه شنبه سر کلاس خودم با دانشجویان ارشد:

یک دانشجوی به اصطلاح ارشد: استااااااااااد ما حاضریییم بنزین بشه 6 تومن ولی اینترنت قطع نشه

حساب کار دستم میاد که استاد زبان همچین هم بیراه نمی گفته

به دانشجوی مزبور میگم: بله بالاخره شما پژوهشگر و دانشمندید و مطالعاتتون با نبود اینترنت دچار تأخیر و تداخل میشه ولی ما که پول نداریم و محتاج نون شبیم ترجیح میدیم تا صد سال دیگه هم اینترنت نداشته باشیم ولی نون داشته باشیم.

 

 

پ.ن: با خود استاد زبان هم دچار چالشم. خیلی نگاهش سطحی و البته یأس آلوده. اولین سوالش تو کلاس چارشمبه: HOW THE LIFE LOOKS LIKE WITHOUT INTERNET??!! 

میدونم که اگر کلاس زبان نرم با این حجم از کار واقعا نمیتونم خودم وقت بزارم برای خوندن منابع معرفی شده؛ اگر نه کلا قیدشو میزدم.


سخت بود 

در حدی که چند شب نتونستم بخوابم

در حدی که برای اولین بار طی این 6-7 سال سه تا از کلاسهام رو کنسل کردم

در حدی که توی بقیه کلاسهایی که تشکیل دادم مثل بچه آدم نشستم رو صندلی

در حدی که تو جلسه پیش دفاع با کاپشن رفتم

در حدی که وسط یکی از کلاسهام یکی از دانشجوها اجازه گرفت بره بیرون و وقتی برگشت دیدم برام آب آورده

در حدی که منی که بی نهایت گریزانم از دکتر رفتن مجبور شدم دو بار برم دکتر

در حدی که منی که فقط برای عمل هام سرم تزریق کرده بودم مجبور شدم به پذیرش تزریق سرم و تزریق واکسنا داخلش در مراجعه دوم به پزشک محترم

در حدی که تا سر حدّ مرگ خسته شدم از خوردن قرص و شربت ولی هنوز باید ادامه بدم

 

ولی I am yet ALIVE


این ترم فکر کنم تو کلاس رکورد تپق زدن رو شکستم

کلماتی که فکر میکردم خیلی ساده س یهو تو زبونم نمی چرخید

بعضی کلمات هم وقتی کنار هم قرار می گیرند تلفظشون سخت میشه

لامصب «در دسترسش» که پدر منو در آورد رسما

فکر کنم نیمی از تپق هام سر این کلمه بود

و نمیفهمم چرا این همه پرکاربرد شده بود

عرض کنم خدمتتون

که آخرین سوتیم که برای خودش شاهکاری بود برمیگرده به همین پریروز: می سقفه به چسب!!!

 

لازمه بگم وقتی سوتی میدم خودم اولین نفر میزنم زیر خنده؟؟ :))


اون کتابه بود که همزمان با ترجمه، تدریسش میکردم؟

خوب؟

تا ی جاهایی رسوندمش

 

یک روزی سر کلاس دانشجویان دکتری یادم نیست سر چه بحثی و چرا ولی احتمالا برای پز دادن و مطرح کردن خودم :دی به این کتاب و ترجمه و . اشاره کردم

یکی از دانشجوهای این کلاس لیسانس زبان داره و سالها زبان تدریس کرده و مدیر مدرسه بوده (فکر کنم حداقل 10 سالی از من بزرگتر باشه) و بسیار خانم باشخصیت و محترمی هستش و البته باهاشون زبان تخصصی داشتم و تنها کسی تو این سالها بوده که قبول داشتم و دارم به درد کار ترجمه میخوره

خلاصه ایشون تو همون کلاس گفتند استاد کمک نمی خواهید؟ 

گفتم چرا که نه؟ اتفاقا دست تنهام

 

هفته بعدش این خانوم نبود و یکی از آقایون همون کلاس که از تهران میاد اومد و اون هم برای همکاری ابراز تمایل کرد و گفت میتونه تهران هم بره سراغ انتشاراتی ها و .

 

خلاصه من موندم تو رودرواسی و نتونستم به این آقا بگم نه ولی خوب با توجه به همون شناخت از کلاس زبان تخصصی، تمایلی هم برای همکاریش نداشتم؛ البته وضعیتش بدک نبود ولی خیلی خوب هم نبود

 

القصه این جریان گذشت و من کلی طرح ریختم برای پیچوندن آقاهه ولی خوشبختانه خود آقاهه دیگه پیگیر نشد و طرح های منم بکر باقی موند برای فرصتهای بعدی:دی

 

و اما خانوم محترم داستان

ایشون شروع کردند به ترجمه یکی از فصلها که من دقیقا آخر همین هفته لازمش دارم

چون آخرین جلسه کلاس هم هست و نرسیدم کل کتاب رو ترجمه کنم و ایشون هم اون فصل رو مایل بودند انتخاب کنند چون رشته شون مدیریت آموزشی هست و این فصل هم مربوط به فرهنگ سازمانیه که با رشته خودشونم مرتبطه

حالا دیروز بهشون پیام دادم که با ترجمه چه می کنید؟ فکر میکنید کی تمام میشه؟

و ایشون سین کردند و جوابی ندادند :/ :/ !!!!!!!!!!!!!

 

اون هم آدمی که خیلی خیلی سریع تر از چیزی که فکرشو بکنی جوابت رو میده :/

 

حالا من موندم و حوضم

خودم شروع کردم همون فصل رو ترجمه کنم

فوقش اینه از خیر مثالها و حواشی میگذرم فعلا تا برسه به آخر هفته ترجمه

 

راستش هم دارم حرص میخورم هم نگران خانوم محترم هستم

ولی راست ترش بیشتر دارم حرص میخورم

به ویژه با توجه به این که سین کرده و حداقل میتونست بگه حالا حالاها تمام نمیشه

و به ویژه تر با توجه به این که میدونم داره کار میکنه و تهش یک فصل دو بار کار میشه که با توجه به حجم کاری که ما داریم اصلا موقعیت مناسبی برای موازی کاری نیست.


دیدید برف میاد مدارس و ادارات با یکی دو ساعت تاخیر شروع به کار می کنند که ی ذره دما بهتر بشه یا شهرداری فرصت نمک پاشی و . داشته باشه؟

حالا اینجا به دلیل آلودگی هوا همه مدارس و مراکز آموزشی وابسته به آموزش و پرورش تعطیل شده

بعد کلی آدم با مدرک دکتری و ی عالمه ادعا جمع شدند کنار هم و تصمیم گرفتند که دانشگاه دو ساعت دیرتر شروع به کار کنه!!!

جل الخالق

فکر کنم می‌خوان با پاک کن هوا رو تمیز کنند و دو ساعتی طول می‌کشه

شایدم سیستم تنفسی آدما از ساعت ٩ به بعد به شکل متفاوتی فعالیت می‌کنه!!

 

با این حساب نمی فهمم چرا مدارس شیفت ظهر هم تعطیلند؟؟!!


با معاون پژوهشی دانشگاه جلسه داشتیم؛ شاکی بود که اساتید شدن مثل معلم مدرسه و تمام کارشون شده سر کلاس رفتن و . باید کار پژوهشی باشه. باید هر استاد حداقل سالانه 50 تومن آورده پژوهشی از طرح های برون دانشگاهی داشته باشه و گفتم: آقای دکتر شما درست می فرمایید ولی من نمیدونم چقدر بین معاونتا تعامل هست. الان معاونت آموزشی هم به شدت تأکید داره که ما 4 روز در هفته کلاس داشته باشیم یک روز هم لازمه برای آماده شدن برای انن کلاسها. دیگه زمان و انرژی میمونه برای کار پژوهشی؟

و ایشون به جای این که بگه: نه والا

فرمود: باید هم همین طور باشه. من جای ایشون بودم می گفتم باید 7 روز کلاس باشه! چون گروه خودتون رو نبینید بعضی گروهها به شدت بی نظم هستند؛ مثل گروه حقوق که بیشترین تعداد استاد و دانشجو رو داره ولی نه کلاسهاش نظم داره و نه کار پژوهشی انجام میدن.

به نظرتون با همچین آدمی با این منطق میشه بحث کرد؟

نمیشه دیگه

و من این بار با آدم احمق بحث نکردم

ولی بعد رفتنش به همکارها گفتم: همین امروز تو ی مدرسه ابتدایی برام موقعیت شغلی پیش بیاد از اینجا میرم


1. با این همه اتفاقی که تو کشور افتاده؛ از طرفی کلی حرف دارم برای زدن و از طرفی حس و حال حرف زدن ندارم :/ فقط میتونم بگم خیلی زیاد متأسفم که کاری ازم برنمیاد

2. داریم با پسرجان قلعه حیوانات میخونیم؛ تمام که بشه قصد دارم 1984 رو بخونیم. نمیدونم کار درستی میکنم یا نه ولی واقعیت اینه پسرجان خودش بالاخره دهه هشتادی هست و منتقد و من هم یوقتایی حس میکنم دارم آب میریزم تو آسیاب تند و تیزش. ولی نمیتونم هم سازگار باشم یا حتی ساکت

3. از شگفتی های دانشگاه: درهای کوچک ورودی مجزای خواهران و برادران باز است؛ یک عدد برادر نگهبان بیشعور یک صندلی گذاشته رو به درب ورودی خواهران و هر که را می آید و می رود، دید میزند!!!!! دانشگاه ما خیلی اسلامی است :/

4. تصمیم قطعی گرفتم حالا که امکان مهاجرت ندارم و همش به در بسته میخورم، حداقل سازمان محل کارم رو عوض کنم. از مدرسه گرفته تا بانک و بیمه و به ذهنم رسید ولی با هرکسی صحبت کردم از سازمان و محل کارش نالید و از حاشیه های خسته کننده و مسخره گفت

5. دعا کنید من لاتاری برنده شم :دی

6. فحش آزاد ولی: تو دل تمام این بدبختیای بشری، من بیشتر از همه دلم برای حیوونایی سوخت که تو استرالیا نابود شدند. بشر هرچی به سرش میاد از حماقت و وحشیگری خودشه ولی حیوونا فقط قربانی اند :(


دانشگاه آزاد اینجا سه تا واحد داره

1. واحد مرکزی که تو یکی از بهترین جاهای شهر هست و نزدیک ی خیابون که مراکز خرید لوکس و شیکی داره

2. واحد سما که تو ی جای متوسط رو به بالای شهر قرار داره و الان رسما شده مدرسه ابتدایی و متوسطه

3. سایت 3 که 3 کیلومتری خارج از شهره و نود درصد دانشکده ها و کل بخش آموزش و پژوهش و ریاست اونجا هستند (از جمله ما)

 

قبلا فقط دانشکده اقتصاد و مدیریت تو واحد اولی (مرکزی) بودند

حالا حدود ده روز پیش مدیر گروه گفت پیشنهاد شده ما بریم شهر

تنها کسی که استقبال کرد من بودم!!

واقعا آدما خیلی زیاد باهم فرق دارند

تا واحد مرکزی از خونه ما پیاده حدود 45 دقیقه است

و من حتی تو دلم مسیرهای مختلف رو سنجیدم که با کدوم راه زودتر میرسم :دی

هفته قبل روز چهارشنبه هم من قرار بود برم دانشگاه؛ هم دفاع داشتیم هم امتحان

مدیر گروه زنگ زد که دارن وسایل رو میبرن و چیز خاصی که تو کشوهاتون نیست و اینا

منم با شعف و مسرت مطمئن شدم که دیگه شهرنشین شدیم

حالا امروز مدیر گروه میگه کلی از دانشجوها اومده بودن اعتراض و .

میگم چه اعتراضی خو؟

میگه میگن اونجا ساختمونش قدیمی و مخروبه س ما نمیتونیم اونجا درس بخونیم و ذاتا برای درس خوندن هم نیومدیم اینجا حداقل نفس می کشیم بوفه و سلف و امکانات داره اونجا میگن خیلی از این خبرها نیست و .

میگم خوب بهشون می گفتی خنگولا! عوضش اونجا استادان داره وسط کلاساتون برید دور دور خو :دی

 

ولی همسرجان به نکته قشنگی اشاره کرد (بیشتر درباره مخالفت همکارا):

همکارهات اونجا تو چشمن و هی میتونند برن پیش رییس و معاون و . و کم کم برای خودشون جایگاهی دست و پا کنند ولی اینجا حس میکنند براشون تبعیدگاهه!

 

فکر کردم دیدم دقیقا راست میگه

تنها کسی که اینجا به جای تبعیدگاه براش شده بهشت آرزوها منم

هورااااا :دی


فکر کنم تو هیچ سالی از عمرم اندازه امسال قرص و شربت و آمپول نوش جان نکردم

از همین آبان ماه به اینور

ی بار خوردم زمین الکی الکی دستم ضرب دید

شکستگی و اینا نداشت ولی به شدت ورم کرده بود و قرمز شده بود

دکتر گفت باید ی دوره حداقل هفت روزه آنتی بیوتیک مصرف کنم اونم هر شش ساعت و چهار مدل قرص!!!

ده روز هم از تمام شدن قرص ها نگذشته بود که سرما خوردم 

رفتم باز واکسن و آنتی بیوتیک تجویز شد

دو روز بعدشم که شدت گرفت و شد آنقولانزا و این بار 5 تا واکسن تزریق شد تو سرمم و باز هم بازه یک هفته ای مصرف آنتی بیوتیک شروع شد :(

الانم شدم نیروانا بی دندون

دندون هفت پایین (کنار دندون عقل) با خود دندون عقل مدتها بود چالش داشتند و اونجا ی گیر غذایی داشتم

دندونپزشک خودم ی بار ی ذره روش کار کرد و ی ذره بهتر شد

گفت اگر کامل خوب نشده بود باز برم پیشش

ولی ما از شهرجانمان آمدیم اینجا و من دیگه راحت بهش دسترسی نداشتم

اینجا هم نمیتونستم خیلی اعتماد کنم

حتی ی بار تا گرفتن عکس و وقت هم پیش رفتم ولی فکر کنید شنبه ساعت 10 صبح وقت داشتم یکشنبه عصر یادم اومد!!!

یعنی قشنگ ناخودآگاهم هم در مقابل این وقت مقاومت کرده بود

خلاصه کار به جایی رسید که حالا که دیگه جدی جدی اقدام کردم اون دندون هفت دیگه بدبخت چیزی ازش نمونده بود و دکتر گفت نمی ارزه نگهش داریم و اکسترکت شد و حالا ی ماه و نیم بعد باید برم برای ایمپلنت

فعلا به خاطر همین دندونی که دیگه وجود نداره باید باز ی دوره آنتی بیوتیک بخورم (سه مدل قرص با بازه هشت ساعته) و باز هم پنی سیلین زدم!

تازه وقتی ایمپلنت کنم باز ی دوره دیگه باید بخورم

ای خدا (با لحن بهتاش پایتخت)

 

من که فکر کنم بدنم دیگه نسبت به آنتی بیوتیک مقاوم شده

تازه خبر ندارید چه اشتهایی پیدا کردم

صبح از خواب بیدار شدم داشتم میمردم از گشنگی :دی


خطاب به ن میهنم، لطفا اگر نگران سرنوشت ایران، 
سرنوشت خود و دخترانتان هستید بدقت بخوانید و اگر موافق بودید به اشتراک بگذارید:
هر زنی که در جمهوری اسلامی رای می‌دهد  یعنی با صدای بلند به همه ی جهان می‌گوید: من قبول دارم که عقلم نصف مرد است، من می پذیرم که ارزشم نصف بیضه ی چپ مرد است، من تحقیر و حجاب اجباری را قبول دارم، من می پذیرم که شهادتم نصف مرد است اما هنگام رای گیری میتوانند از رای من برای تثبیت و حکومت بر من استفاده کنند، من می پذیرم که من حق قضاوت دادگستری را ندارم، من قبول دارم که ن توانایی وزارت یا ریاست جمهوری را ندارند، من می پذیرم که فرزندانم فقط به مرد تعلق دارند گرچه در دل و دامان من جان گرفتند و رشد کردند، من قبول دارم شوهرم میتواند چهار زن رسمی و ده ها زن صیغه بگیرد و حتی با دختر خوانده ی خود هم رابطه داشته باشد، من می پذیرم که از ارث و وراثت نصف مرد نصیبم شود و یا اصلا نشود، من قبول دارم مردها می‌توانند هر رابطه ی خارج از ازدواج با زن داشته باشند اما اگر روزی زن رابطه ی خارج از ازدواج داشته باشد باید سنگسار شود. من تحقیر را به هر شکل می پذیرم و قبول دارم که زن باید به هر شکل و در هر کجا به شهوات مرد پاسخ دهد. من می پذیرم اگر به من شد بجای مجازات م من باید مجازات شوم. و کلا قبول دارم که همیشه از من بعنوان ابزار و کالا استفاده شود چون من اصلا آدم نیستم!
——————-
جامعه ای که ن حقوق مساوی با مردان نداشته باشند جامعه ای بیمار و فاسد است همچون جامعه امروز ایران! 
#اختر_قاسمی

 


آقا من فاز اینایی رو که میان داستان زندگیشون رو تو تلگرام و اینستا منتشر میکنند و تا خصوصی ترین لحظاتشون رو با خلق الله شِیر میکنن درک نمی کنم

حالا بعضی داستانا ی نیمچه جذابیتی داره و اتفاقای خاصی تو زندگی افتاده که قابلیت رمان یا حتی فیلم شدن رو داره

ولی بعضیا واقعا ی زندگی یکنواخت و معمولی رو به اشتراک میزارن و از طریقش فالوور جذب میکنن و درآمد دارن

خودِ همین من یکی از اینا رو دنبال میکردم

اوایلش واقعا بد نبود

مخصوصا این که این خانوم وقتی ازدواج کرده بود 20 سال بیشتر نداشت ولی تش و این که به همه جوانب فکر میکرد موقع گفتن یا شنیدن ی حرف برای خود من واقعا جالب بود و هی همش میگفتم اهههههههههههه من چقدر ساده م . اههههه من عمرا همچین چیزی رو در نظر می گرفتم یا بهش توجه می کردم و .

ولی رفته رفته تبدیل شده به ی زندگی عادی با ی بچه 

و ایشون شروع کرده به خاله زنک بازیای فامیلی و عمه چی گفت و دخترعمه چی گفت و کی تو فامیل مرد و تو مراسمش کی چی گفت و .

خوب که چی آخه

بعد من کلا پیجش رو آنفالو کرده بودم ولی باز وسطا کرمم می گرفت که حالا شاید ی موضوع جذابی اتفاق افتاده باشه خخخخخخخ

بعد میرفتم و باز میرسیدم سر خاله زنک بازیا

و داغون تر از همه این که این خانوم برای حفظ مخاطب و مثلا جذاب کردن قصه میاد از روابط ج.ن.س.ی شون با جزئیات مینویسه که من نمیدونم واقعا بعد ی رابطه این حد از جزئیات تو ذهن یک آدم سالم میمونه آیا؟ 

و جالب تر این که همه خواننده ها خسته ن ها ولی نمیدونم چرا لفت نمیدن

بعد هی کامنت میدن کی تموم میشه قصه

ایشونم خیلی شیک میگه نمیدونم عزیزم

خوب عزیزم مگه قراره تموم بشه؟ ایشون داره از این راه نون میخوره و ی مشت مزخرفات روزمره میده به خورد شما این اتفاقات اصلا مگه تمومی داره؟؟ مگه این که به حول و قوه الهی ایشون به ملکوت اعلی بپیوندند مثلا :دی

 


برای بخشی از کار طرح پژوهشی باید مصاحبه انجام میدادم

طرح استانی هست و طبعا نمیتونم همه شهرها رو خودم برم

و از اونجایی که به مصاحبه کننده دیگری نتونستم اطمینان کنم که درست مصاحبه و مطالب رو ضبط کنه

سوالات مصاحبه رو به صورت پرسشنامه تشریحی تنظیم کردم (میدونم چندان اصولی نیست)

و بعد روی هر کدوم ی کد نوشتم

و به مصاحبه کننده گفتم: بهشون بگو این کد رو برای خودشون یادداشت کنند. بعد از تموم شدن کار، قراره بین مواردی که به سوالات کامل و دقیق جواب داده باشند قرعه کشی کنم و بهشون جایزه بدم

مصاحبه شوندگان چه کسانی بودند؟

هنرجویان، هنرآموزان و مدیران هنرستان های فنی و حرفه ای و کار دانش

حالا این پرسشنامه ها رسیده دستم و دارم تایپ و پیاده شون میکنم برای کدگذاری

واااااااااااااااای

پدرم در اومده

از بس که اینا کامل و جامع نوشتند مگه تموم میشه

البته بعضیا معلومه دل پری هم داشته اند و فرصتی پیدا کردند برای گفتن مشکلاتشون

ولی هیچ جوره تو کتم نمیره که بدون وعده جایزه هم همین میزان خوب و کامل جواب می گرفتم

الان تو دلم میگم کاش می گفتم به اونایی جایزه میدم که جواب ندن یا خیلی کوتاه جواب بدن

والاع :دی


از وبلاگی که تقریبا همیشه میخونم رسیدم به یک وبلاگ جدید

وبلاگ دختر جوانی که بعد از 4 ماه نامزدیش به هم خورده؛ خواستگاری سنتی بوده و آشنایی و .

و به دلایل مختلف به هم خورده که کاری نداریم 

وبلاگ رو که میخوندم متوجه شدم این دختر خانوم چادری و بسیار مذهبی و انقلابی و . هستند که با اینها هم کاری نداریم

و راستش طبق حرفای این دختر خانوم و طبعاً مقدار متنابهی حسّ نه کاملاً تو تمام شدن این رابطه حق رو به همین دختر خانوم میدادم

تا این که با دیدن یک جمله تو یکی از پستها دلم بد شکست

یکی از دلایل تمام شدن رابطه این بود که آقا بععععد 4 ماه تازه متوجه شده بود روی ظاهر این خانوم مردد هست!!!

احتمالا تا اون موقع با چشم بند میومده دیدنش

1. این قضیه به خودی خود به نظرم یک نوع خشونت علیه ن هست؛ یک مرد نره خر با قیافه بووووق هم انتظار داره دختری که میخواد باهاش ازدواج کنه شکل پری دریایی باشه و ننه و خاله و خانباجیش هم اجازه دارن در مورد تمام اجزای صورت و هیکل دختر مردم کامنت بدن. آقای مثلا محترم عروسک میخوای بفرما اسباب بازی فروشی مرسی اه

 

و اما جمله ایشون:

«نمی بخشم اون زنها و دخترهایی رو که با وضع افتضاح میان بیرون و باعث میشن رابطه ای به هم بریزه"!!!!

 

حالا نمیدونم آیا کسی از این دسته خانوما و دخترا اصلا رفته بوده سراغشون برای طلب عفو و بخشش یا این که خودشون فکر میکنند کلاً خدا برای هر کدوم از بنده هاش ازشون جداگانه استعلام می گیره که فلانی رو آیا می بخشی یا نه؟

2. به نظرم این بزرگترین و بدترین نوع خشونت علیه ن هست که متأسفانه هم در اغلب موارد از طرف خود خانوماست چه به صورت غیرمستقیم که پسراشون رو جوری بار میارن که فکر کنه اگر لغزید اگر نگاه زشتی به دختری کرد اگر دختری رو با ظاهرش و پوشش قضاوت کرد و . مشکل صد در صد از اون دختر هست و چه مثل این خانوم به صورت مستقیم که فکر میکنند اگر برادرشون، نامزدشون، پدرشون، شوهرشون و هر نره خر دیگری توی دوست و آشنا و فامیل هیز و وقیح و چشم چران و بی بندوبار و بی اراده بود تقصیر از نوع پوشش خانوماست!!! نه خانومم مردی که با دو تار شوید و مقداری رنگ و لعاب عنان از کف میده باید باید و باید بستری بشه و درمان بشه

 

پ.ن. من طبعا به لحاظ شغلم اگر هم بخوام نمیتونم خیلی افتضاح بپوشم :دی ولی عمیقا باور دارم که پوشش برای تمام افراد یک مسأله کاملا کاملا و کاملا شخصی و سلیقه ای هست و هیچ ربطی هم به کثافت کاری های آدمای بی اراده و هوسباز ندارهههههههههه


با عرض سلام خدمت همه دوستان و بزرگواران مجلس

عرض کنم خدمتتون که قبلا هم فکر کنم گفتم که برای ی همایش دعوت شدم به دانشگاه علامه طباطبایی

این همایش روز 30 بهمن برگزار میشد و من اولش کلی دو دل بودم چون دقیقا روز تولد همسرجان هست

بعد دبیر علمی اون همایش پیگیری کرد و از اونجایی که سرپرست کار ترجمه مشترک هم بود و دوست داشتم ببینمش دیگه فرصت رو مغتنم شمردم و پیش به سوی تهران

برای ساعت 6 صبح روز چهارشنبه بلیت رفت گرفتم و برای ساعت ده و 40 دقیقه شب بلیت برگشت

پرواز رفت به خوبی و خوشی خییییییییییییلی زیاد و بیش از حد تصور عالی انجام شد

یعنی ما 6 و یک دیقه رو هوا بودیم و حتی 5-6 دقیقه زودتر از ساعت شش تیک آف شروع شد

داشتم شاخ در میاوردم قشنگ

من که به عمرم همچین پرواز آنتایمی ندیده بودم

ولی نگم از برگشت که قشنگ از دماغمون درآورد لذت رفت رو

 

نگم؟

میگم

ولی اگر مشکل قلبی دارید نخونید :دی

 

اول که اسمس اومد پرواز یک ساعت تأخیر داره

من از ساعت شش و نیم هفت فرودگاه بودم

بعد ساعت ده دوباره اعلام شد که تأخیر شده دو ساعت

و بعد دوازده و نیم اعلام شد که کلا پرواز کنسله

یعنی فکر کنید من حدود شش ساعت هی میرفتم نمازخونه میگشتم می نشستم و .

و از ساعت چهار و نیم صبح هم بیدار بودم 

یعنی له له بودما

خلاصه ی خانوم خوشگل و باحال هم بود که پرواز صبح هم باهم بودیم

گفتیم وات تو دو وات نات تو دو

که دیگه دیدیم به هیچ جا نمیرسیم

چک کردیم و دیدیم برای ساعت پنج و ده دقیقه صبح ی پرواز هست

اینترنتی و با عجله رزرو کردیم که دیگه اونم پر نشه

5 دقیقه هم نبود که خریده بودیمش که اسمس اومد با دو ساعت تأخیر 7 و ده دقیقه میپره

چاره ای نبود دیگه

رفتیم نمازخونه

یکی دو ساعتی حرف زدیم و بعدشم آلارم گذاشتیم و کپیدیم :دی

حالا پسرجان هم تلفنی گیر داده بود که تام هنکس رو الگوی خودت قرار بده و پاشو ی کار پاره وقت پیدا کن :دی

من حتی شارژر هم نبرده بودم چون فکر میکردم شب خونه م دیگه

خلاصه از همون فرودگاه ی شارژر با دو برابر قیمت معمول خریداری کردم 

صبح تا بیدار شدم رفتم گوشی رو گذاشتم ی ذره شارژ بشه

بعد اون دوستمون هم اومد و دیدیم کارت پرواز اعلام شد و رفتیم گرفتیم و پریدیم

اومدیم رسیدیم بالای شهر ده دقیقه چرخیدیم و به علت بدی هوا نتونستیم بشینیم و برگشتیم مهرآباد!!!

آقا چرا نمیرن فرودگاه نزدیکترین شهر خو؟؟؟؟

خلاصه چنتا مسافر به شدت معترض

اعلام شد که این پرواز لغو نمیشه و دو سه ساعتی منتظر میشه تو فرودگاه تا اگر هوا مساعد بود همین مسافرها رو ببره

ولی تا رسیدیم پیامک لغو پرواز اومد و بعد هم اون هواپیما پرید رفت اردبیل!!

فکر کنیــــــــــــــــد

رسما تو روز روشن گولمون زدن :/

ی پرواز دیگه هم برای یازده و پنجاه بود که اونم پر شده بود لیست انتظار اسم نوشتیم ولی نه کنسلی بود و نه چیزی

بعد از اینجا مونده از اونجا رونده رفتیم رو صندلی ماساژ به مدت 20 دقیقه که قشنگترین بخش سفر بود :دی

بعد هم رفتیم ی چای و کیک خوردیم که همسر زنگ زد و گفت بابا پاشید برید ترمینال آشنا پیدا کردم و برای ساعت یک و نیم براتون بلیت رزرو کردم

پرواز بعد هم ساعت ده و چهل شب بود

ما دیدیم واقعا اونم اعتباری بهش نیست و معلوم نیس بپره نپره بشینه نشینه

این شد که شال کلاه کردیم و رفتیم ترمینال

و زمینی برگشتیـــــــــــــــــــــــــــــم بالاخره

و ساعت نزدیک یک و نیم شب رسیدیم خونه با هوای مه آلود و قشنگ شهر که نمیشد دو قدمی تو ببینی :))

و البته همه حس اون ماساژ باحال هم تو له شدنای کمر و زانو تو اتوبوس پرید و من الان دوباره ماساژ لازمم

و از اونجایی که شب رو کف نمازخونه فرودگاهی گذروندیم که آدما که نماز میخوندن خودشون میرفتن ولی بوی جورابشون و اون دستمال کاغذی مرده شور برده شون هنوز باقی بود، من خودم رو یک مورد مشکوک به کرونا میدونم :(

خدا رحم کنه دیگه

نتیجه گیری: در زمستان سفر نکنید حتی اگر همایشش خییییییییییلی خوب باشه و یک دوست خیلی عالی هم پیدا کنید


همه مشکلات و دردامون یک طرف

بیشرفی مسئولانمون یک طرف دیگه

یا هر روز یکی با حرفاش نمک میپاشه به زخم مردم

مثال:

خودتون بمالید

نون خشک و لنگ بپوشید

قانع تر باشید

دو وعده غذا بخورید

کار هست یک عده جوهر کار کردن ندارند

و

 

یا مثل شرایط الان که 

همه شون به حول و قوه الهی کرونا گرفتند

و بعد هم شفا گرفتند

والا خون دماغ هم اینقدر زود بند نمیاد که کرونای این آقایون (و خانوم) مسئول

آخه اصلا شما با مردم عادی سر وکار دارید که درد و بلای مردم عادی بیفته به جونتون انشالله به حق پنش تن؟؟؟

مثلا اومدید بگید قابل درمانه که مردم زیاد استرس نگیرن؟

خوب چرا این قدر شورشو در میارید که همه پی به میزان بی شرفتیون ببرند و ساده ترینشون هم متوجه بشه که تو این اوضاع مردم هم شما دارید فیلم بازی می کنید.

با همون یکی دو مورد اول ما قانع شده بودیم

و از شما چه پنهون ته دلمون خوشحال هم بودیم که بلا گرفتید و شاید سایه نحس یکیتون از سر مملکت کم بشه

 

پ.ن: بی شرف نباشیم ولی اگر بودیم حد نگه داریم لطفا


رفیق جان تعریف میکرد که چون تو محل کارش، واحد برادران همش جلو پاش سنگ مینداخته اند برای برگزاری مراسمات و دعوت مهمان و بحث بودجه و اینا

رفته با رئیسشون حرف زده که اصلا آیا باید از اونا کسب تکلیف کنه برای کارهای واحد خواهران؟

رئیس گفته نه شما خودتون مستقل عمل کنید و با خودم هماهنگ بشید.

رفیق ما هم میگه روی همین حساب من به خاطر جلوگیری از بحث بیخود، سعی میکردم همه کارها رو تو همون واحد خواهران ردیف کنم از دعوت مهمان و چاپ دعوتنامه و پوستر و بقیه هماهنگیا

و واحد برادران عملا تو روز مراسم یا نهایتا دو روز قبلش متوجه میشد که دیگه همه کارها انجام شده بود

یک دانشجویی براش کار دانشجویی انجام میداده و بهش سپرده بوده که برنامه ها رو لو نده (مثلا هانیه)

میگه واحد برادران که دو سه باری رو دست خورده بودند، هانیه رو یوقتایی که تنها بوده، به حرف میگیرند و وسط همون حرفا ازش درباره برنامه ها به صورت نامحسوس میپرسند و هانیه خانوم هم همه برنامه ها رو لو میده

مثلا مستقیم بهش نمیگن واحد خواهران آیا برنامه ای برای فلان روز داره یا نه؟ 

بلکه مثلا درباره مناسبت اون روز حرف میزنند و بعد میگن کاش فلانی رو بگیم بیاد. بعد به هانیه میگن: به نظر شما فلانی خوبه؟ اونم میگه: نه خانوم الف با فلانی هماهنگ شده به نظر منم بهتره 

به همین سادگی برنامه ها لو میره:))

(ی لحظه حس کردم وسط عملیات هستیم؛ خیلی باحاله ها فکر کن دو تا واحد ی اداره جزقله باهم نمیسازن) :دی

 

القصه رفیق ما میگه: دیگه ی روز به هانیه توپیدم که بابا مگه نمیگم نگو برنامه ها رو به آقایون و.

فرداش دیدم مامانش زنگ زد که از دست هانیه ناراحت شدید و .؟

گفتم: نه بابا از دست همکارهای خودم شاکی ام. می شناسمشون که با چه ترفندهایی حرف میکشن از آدم. هانیه هم بچه ساله دیگه سادگی کرده.

میگه: فرداش دیدم مامانه اومد با توپ و تشر و ناراحتی شدید. گفت: خانوم الف. از شما انتظار نداشتم من با جون و دلم این بچه ها رو بزرگ کردم و کلی وقت گذاشتم برای آموزش و تربیتشون. بعد شما به دختر من میگی ساده؟ یعنی ساده س و فورا گول میخوره. یعنی ساده ست و نمی فهمه کدوم حرف درست و غلطه یعنی ساده ست و همه میتونند بهش زور بگن و غیره و غیره

رفیق ما هم بهش گفته: من اصلا منظورم اینا نبود و فکر نمیکردم سادگی اینقدر صفت بدی باشه.

خلاصه مادره هم باز همون حرفا رو با غلظت بیشتر تکرار کرده و رفته

 

حالا من:

صد در صد به این مادر آفرین میگم

چون داره بچه ش رو درست تربیت میکنه

بهش آموزش میده که چشم و گوششو باز کنه 

درست ببینه و درست بشنوه

بین سطرها رو بخونه و حرفای نگفته رو بشنوه

که فردا روز چوب این سادگی رو نخوره و کاسه چه کنم چه کنم دستش نگیره

نشه یکی مثل من 

وقتی مادرش از الان و به قول خودش از بچگیشون حساس بوده

هانیه تهش تا 25 سالگی تجربه میکنه و درس میگیره و تامام

نه مثل من که میدونم چقدر ساده م میدونم چقدر احمقم خیلی وقتا 

ولی نمیتونم عوض شم

هزار بار پشت دستمو داغ میکنم ولی باز مرتکب اشتباه میشم.

 


دو پست قبل تر از این خواندیم که بنده یک عدد مورد مشکوک به کرونا هستم :دی

حالا ببنید گفتگوی پیامکی بنده رو با نماینده یکی از کلاسها در عصر چهارشنبه و صبح زود پنجشنبه:

 

 

نتیجه گیری: اساتید جوان! جوگیر نباشید عزیزانم :)) آه دانشجو گیراست :دی


خواب دیدم دانشگاه باز شده

رفتم سر کلاس ساعت اول و به جای یک ساعت و نیم بیشتر از دو ساعت تو کلاس بودم

کلاس روش تحقیق بود و گفتم چون روش تحقیق پیشرفته س در مورد کل پایان نامه کار می کنیم نه فقط در حد پروپوزال

نکات مهمی رو هم که باید تو هر فصل رعایت بشه میگم بهتون

رو وایتبورد کل فرمت پایان نامه 5 فصله  رو نوشتم و توضیح دادم و توضیح دادم و رفع اشکال کردم

تا وقتی که دیگه کلاس بعدی داشت شروع میشد و از اون کلاس بیرونمون کردند

کلاس بعدی هم کلاس طراحی آموزشی بود

رفتم و اون کلاس هم تشکیل شد و فعال بودند (مگر خوابشو ببینم) و حتی بهشون تکلیف خونه برای تحقیق هم دادم 

تو گروه واتساپ برای این کلاس ی بخشی رو تعیین کرده بودم که بخونند و اگر اشکالی داشتند سوال کنند و اولین جلسه بعد تعطیلات اون بخس رو امتحان بگیریم و رد بشیم تا زیاد از سرفصل عقب نمونیم؛ تو خواب دیدم بهشون میگم شانس آوردینا اون بخشها رو هم لازم نشد خودتون بخونید :))

کلی بحث کردیم

گلو جر دادم

انرژی گذاشتم

الان یعنی همش خواب بود؟؟

 


درووووووووووووووووووود بیکران به همه دوستان و خویشان و خوانندگان گل اینجا

سال نوی همگی مباااااااااااااااااااااااارک

آرزو میکنم سال 99 برای همه تون پر باشه از اتفاقات عالی، پول، سلامتی، شادی و عشق

من که از اعداد تکراری خاطره خوب دارم (جلسه دفاعم ساعت 11 روز 11 بهمن (یعنی یازدهمین ماه سال) بوده) :)) و امیدوارم امسال هم به کام خودم و همه شماها باشه

 

 

آقا من اعتراف میکنم بعد نوشتن پست قبلی و هشتا لبخند، خیلی خیلی حالم خوبه

اصلا دیروز همش مثل قدیما تو خونه راه رفتم و شعر و سرود و ترانه خوندم: از یاسی جون گرفته تا من آغلادیم یار آغلادی :)))) همین قدر بی ربط

ولی واقعا کلی حالم خوب شد و باز هم ممنونم از شارمین جانم

و حتی شب به همسر هم گفتم خودت برای خودتم شده بنویس هشت مورد

و بعد هم افزودم :دی که من الان که فکر میکنم ی ذره به خودم فشار بیارم حتی میتونم 98 مورد هم بنویسم

مثل سفر شمال با خانواده برادرشوهرجان و اون قایق سواری تو تالاب گل لاله که برای اولین بار تو این دفعاتی که ما رفتیم پر بود از گل نیلوفر

مثل اون روزی که رفتم دندونم رو کشیدم و شدت بی حسی در حدی بود که نصف روز با پسرجان به دهن کج و کوله من خندیدیم :)))

مثل اون روزی که رفتم صافی و احیا برای موهام و حال موهام کلی خوب شد و تا یک هفته و بلکم بیشتر همش جلو آینه بودم و باهاشون عشق میکردم و هنوزم دارم عشق میکنم

مثل اون روزی که ویرایش 2019 کتاب ترجمه گیرم اومد

مثل همه سوتیای ریز و درشتم تو کلاس که خودم بیشتر از همه به خودم خندیدم :))

مثل آلوخشک های فوق العاده مهدیه :دی

و حتی همین دیروز و در آخرین روز سال 98 که ایمیلی از یک فصلنامه معتبر تو رشته خودم دریافت کردم که ازم دعوت شده بود یک مقاله براشون بفرستم چون قراره یک شماره ویژه بزنند با مقالات داوران نشریه و من کلی بابتش ذوق کردم

و خیلی خیلی روزهای خاص و شاد دیگه

 

+ تصمیم مهم: بولد کردن اتفاقات خوب و نوشتن غرها با فونت ریز

دیگه من غر ریز هم نزنم میترکم خو :دی


1. بهترین و باحال ترین سیزده به در عمرم تو کشتی کروز و با کنسرت شهرام شب پره :))))

2. صندلی راک سورپرایزی پسرجان و همسرجان؛ لبخند گنده حتی همین الان

3. اولین پیاده روی با دوست جان بعد چندین سال و راه رفتن کنار رودخانه پارک ساحلی 

4. پیاده روی های تابستونی با پسرجان و صبحانه زدن تو پارک 

5. روزی که پسرجان رو تو مدرسه جدید ثبت نام کردم و تامام

6. سوم مهر روزی که پسر شیرازی قشنگ و عزیزم اومد تو زندگیمون

7. روزی که دکتر ق. پیام داد که به قدری از ترجمه هام رضایت داشته که دو تا مقاله دیگه هم میده که ترجمه کنم + روزی که دعوت شدم برای همایش

8. همین دیروز که پست شارمین عزیزم رو خوندم و دیدم من هم دعوتم به چالش هشتا لبحند و عین چی ذوق کردم چون هم اولین دعوت وبلاگی عمرم بود و هم واقعا واقعا واقعا به شدت نیاز داشتم به یادآوری این روزهای خوب و دلخوشی های کوچک و بزرگ سال 98 

 

پ.ن1. خیلی حالم بهتر شددددددد مرسی شارمین جانم

پ.ن 2. من خواننده کم دارم و فکر میکنم قبل من همه نوشتند ولی هر کس که اینجا رو میخونه و جا مونده دعوته به چالش و به طور ویژه از «کلوچه» و «مهربانو» و صد البته «پشمال» عزیزم میخوام بنویسند لبخنداشون رو

پ.ن3. دیگه اولین بار هست که من باید دعوت کنم ببخشید اگر متن دعوتم خیلی جوگیرانه س :)))


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

قارچ گانودرما لوسیدم , قارچ ریشی ، قارچ لینگژی برای سلامتی در اصفهان لینک پوست کنده هیئت محبین آل طه(علیهم السلام)یاسوج hamkaransystem نمایندگی پکیج رادیاتور در شیراز وبلاگ شخصي مهدي جمشيدي بهترین روشهای کسب درآمد Jessica