سه شنبه تو کلاس ۴-۶ عصر فشار همکار جان افتاده بود و دانشجوها به دادش رسیده بودند که نخورده بود زمین
ناچار روزه شو شکسته بود
من در حد پنج دقیقه تو اتاق دیدمش چون باید میرفتم کلاس ۶-٨
گفت اونم کلاس داره ولی با بچه های دکترا هست و تو همون اتاق گروه تشکیل میده
من رفتم کلاس و وقتی برگشتم نبود
بهش زنگ زدم که کجایی؟ میتونی رانندگی کنی؟
گفت زنگ زده همسرش اومده و در راه. درمانگاه هستند
سرم زده بود و فرداش که اومد حالش خیلی بهتر بود
میگفت روز قبلش که رفته سرم بزنه پسرخاله شوهرش که معلمه باهاشون کار داشته و اومده همون درمانگاه و تعریف کرده کهههه:
اون سالهای اولیه که تو روستا معلم بوده ماه رمضون یک ی میاد روستا و در مقابل اصرار روستایی ها برای اقامت در منزلشون میگه من مزاحم خانواده ها نمیشم و میرم پیش معلما
میگه ما هم دو تا معلم بودیم که هیچکدوم روزه نمی گرفتیم و همون روز اول جریان رو به ه گفتیم اونم گفت مشکلی نیست و .
از فرداش ما صبحونه خوردیم هم با ما خورد ناهار خوردیم همین طور چای و میوه به همین ترتیب و .
وسطای ماه رمضون بود و عصر ما مشغول صرف چای بودیم که در زدند
ما سریع بساط رو جمع کردیم و در رو باز کردیم
دیدیم اهل روستا یکی رو انداختن رو الاغ که سر مزرعه از حال رفته و اومدیم ببینیم حاج آقا صلاح میدونید روزه شو بشکنه یا نه؟؟!!!!!
ه هم ی نگاه به آسمون کرد ی نگاه به مرد روی الاغ و گفت: نه دیگه چیزی تا افطار نمونده! یک سطل آب بریزید روش استراحت کنه تا افطار بشه!!!
اومدیم داخل و بهش گفتیم آخه مرد مومن! چرا گفتی این بدبخت روزه بگیره داشت میمرد که!
گفت همچین آدم نفهمی که با این حال تازه اومده برای کسب تکلیف و اجازه؛ بمیره بهتره :/
درباره این سایت